بسم الله الرحمن الرحیم

ادامه قسمت اول داستان:

بعد از آن روز ،  فکر گذشته های تلخ پدرم را می کردم تا اینکه متوجه شدم در مدرسه کلاس های نهضت سواد آموزی برگزار می شود. از آن ها خواستم که در کلاس ها شرکت کنند تا دیگر بی سواد نباشند. خیلی خوشحال بودند اما خجالت می کشند که با این سن و سال به مدرسه بروند. به آن ها گفتم که خوبی نهضت سواد آموزی در این است که همه ، هم سن و سال خودتان هستند همه چیز خیلی خوب پیش می رفت و پدر و مادرم پیشرفت خوبی داشتند و به سادگی نتیجه باسواد شدنشان در خانه پیدا بود تا این که پدر تصادف کرد و از کار افتاده شد. دیگر خانه نان آوری نداشت که کارکند و پول دربیاورد بلکه خرج دوا و دکتر هم به آن اضافه شد. مامان شروع به خیاطی کرد، اما با چرخ قدیمی که مدام خراب می شد نمی توانست کار زیادی انجام دهد؛ بنابراین من هم تصمیم گرفتم که به سرکار بروم. کارکردن آنقدر خسته ام می کرد که توانی برای خواندن درس نداشتم. پس مدتی به مدرسه نرفتم. خانم معلم وقتی ماجرا را فهمید، مادرم را به جایی که می گفت کمیته امداد امام خمینی است معرفی کرد. مادرم از آنجا تقاضای وام کرد و با وامی که گرفت چند چرخ تهیه کرد و با کمک نی که مثل ما مشکل داشتند کارگاه کوچکی درست کرد. من هم به عنوان شاگرد (وردست) با آن ها کارکردم تا همه چی تمام شوم .

کار و بار خیلی خوب پیش می رفت و همه از دل و جان کار می کردند و من هم  در کنار کارم می توانستم به درس هایم برسم و موفق بودم. یک روز به پدر و مادرم گفتم: حالا می فهمم که چرا به امام خمینی پدر ملت می گفتند.

ادامه دارد.

داستانی درمورد چهل سالگی انقلاب...(قسمت دوم)

داستانی در مورد چهل سالگی انقلاب...(قسمت اول)

داستانی در مورد چهل سالگی انقلاب...(قسمت اول)

هم ,مادرم ,ها ,کار ,پدر ,مدرسه ,آن ها ,من هم ,کرد و ,و سال ,هم به

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دنیای از خوشمزه ها موسسه حقوقی انوار معارف قرآن melaamin Helen and I practicalaccounting انتشارات مست علی( تماس:02177847416) فروشگاه اینترنتی کتاب عباسی فناوريهاي نوين آموزشي سرمشق انتظار