به نام خدا

پروفسور انقلابی

با دوستانم در راه بازگشت به خانه بودیم که صدای قار و قور شکمم بلند شد. خیلی خجالت کشیدم. اکبر گفت: فکر می کنی مادرت برای این همه قار و قور توچه پخته است؟» ساکت ماندم اما جواد گفت: مادر من حتماً ماکارونی پخته است.» و علی هم گفت: قورمه سبزی.» خیلی دوست داشتم این غذاهارا بخورم اما غذای خانه ی ما چند نوع غذای ساده بود. شکمم را سفت کردم که دیگر صدایش در نیاید تا بیشتر ازاین خجالت نکشم. از دوستانم خداحافظی کردم و با سرعت به طرف خانه دویدم. به مادر سلام دادم و او باز مشغول پوست کندن سیب زمینی آبـپز بود. زیر پتو رفتم تا خودم را به خواب بزنم که در باز شد و پدرم برای ناهار به خانه آمد.

سریع از زیر پتو بیرون آمدم؛ بوی نان تازه گرسنه ترم کرد. به پدر سلام کردم. نان را از دستش گرفتم. کیسه ای در دستش بود که در آن سٌس بود؛ خوشحال شدم چون حالا غذا مثلاً اولویه می شود و به راحتی از گلوی آدم پایین می رود. خوب که سیر شدم بابا مرا صدا کرد و شروع به تعریف داستان زندگی خودش کرد: 8 ساله بودم که پدرم فوت کرد و زندگی ما سخت و سخت تر شد تا جایی که به نان شب هم محتاج شدیم. بنابراین تصمیم گرفتم که کار کنم تا بتوانیم یک لقمه نان بخوریم. عاشق مدرسه بودم، اما نمی توانستم بروم چون هیچ پولی برایم نمی ماند تا خرج دفتر و مداد کنم و بی سواد ماندم. بابا راست می گفت: سختی های فراوانی کشیده بود و من فکر می کنم که در بهشت زندگی می کنم.» بابا گفت: اگر من امکانات الان تورا داشتم حتماً پروفسور می شدم.»

ادامه دارد.

داستانی درمورد چهل سالگی انقلاب...(قسمت دوم)

داستانی در مورد چهل سالگی انقلاب...(قسمت اول)

داستانی در مورد چهل سالگی انقلاب...(قسمت اول)

خانه ,کنم ,نان ,» ,زندگی ,شدم ,که در ,به خانه ,قار و ,می کنم ,و قور

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی آیت الله طالقانی بندرعباس فروشگاه کام نیک tarsimehonary مهندسی مرجع تحلیلی سئو حرفه ای mosbataye-bahejab adab8 Lady Bug X Cat noir راهنماي خريد کالا و سرويس هاي مختلف شعر ها ناقص